مرد کوچک مامرد کوچک ما، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

کاکل زری

خاطره بازی

1393/5/10 21:3
نویسنده : مامان محدثه
140 بازدید
اشتراک گذاری
به نام خدای مهربون

سلام ناز گلم!

تو پست قبلی بهت گفته بودم که شما جوجو مامان قرار بود چند روز زودتر دنیا بیای روز جمعه بود که من به خاطر ی مریصی دیگه رفتم کلینیک اقای دکترم که دید من باردارم فشارم گرفت دید14 که بهم گفت همین الان برات ی ازمایش مینویسم برو بده که خاطر جمع بشیم پروتین ادرار ندارم با بابایی رفتیم بیمارستان و من آزمایشم دادم بعد برگشتیم خونه مامان جون ( مامان بابا) اونشب تولد عمو رضا ( شوهر عمه جون) بود کلی تولد بازی کردیم و کیک خوردیم بعد آخر شب رفتیم جواب آزمایش گرفتیم رفتم به دکتر بیمارستان نشون دادم گفتم که پروتین ادرار دارم منم بهش گفتم که پس فردا نوبت عمل دارم اونم گفت فردا برم پیش دکتر خودم خلاصه اون شب تموم شد و ما اومدیم خونه فردا صبح که بیدار شدم زنگ زدم مامان جون ( مامان من) که بریم دکتر بعد با بابایی رفتیم دنبالش و رفتیم دکتر خانم دکتر گفت باید دوباره آزمایش بدم ببینیم وضعیت چه جوری رفتم آزمایش دادم و جوابش نشون دکتر دادم گفت که هیچ تغییر نکردم یا بابد برم بیمارستان بستری بشم تحت نظر تا پس فردا یا همین امروز عملم کنند که ما هم راه دوم انتخاب کردیم اومدیم بیرون راهی بیمارستان شدیم خیلی استرس داشتم تقریبا تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم خیلی شوکه بودم با  مامان جون رفتیم اتاق زایشگاه تا وارد شدم ی خانومی داشت زایمان میکرد خیلی وحشتناک بود سریع برگشتم بیرون به مامانجون گفتم من نمیرم تو خودت برو کاراشو انجام بده دوست داشم برگردم خونه با خودم میگفتم نمیشه تو همیشه تو دل من بمونی  مامان جون بعد چند دقیقه برگشت با هم رفتیم پایین بابابی گفت تا موقع که من فرماشو امضا میکنم تو برو نماز بخون بیا منم رفتم تکیه ابوالفضل و نماز خوندم  خیلی آرامش گرفتم برگشتم بیمارستان کارای بستری کردنم تموم شده بود از بابایی خداحافظی کردم و با مامان جون رفتم بالا و بستری شدم بعد مامان جونم رفت پایین اون روز زایمانی خیلی بود من تقریبا نفر  آخر نوبتم میشد برای همین گرفتم یک ساعتی خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت 5 بود من بردن ی اتاق دیگه و امادم کردن برای اتاق عمل ی حس عجیبی داشتم تو هم داشتی تو دل مامانی اخرین تکونات میخوردی عزیزم ساعت 6 بود که من بردن اتاق عمل اونجا خیلی سرد بود منم که هم استرس داشتم هم سردم بود خیلی میلرزیدم اقای دکتر اومد و آمپول بیحسی زد بعد از چند لحظه من کاملا بی حس شده بودم  گذاشتنم روی تخت و رفتم تو اتاق ی پرده کشیدن جلوم بعد از چند دقیقه بهشون گفتم من حس میکنم که دستتون میکشین خانم دکتر گفت من که هنوز شروع نکردم اشکال نداره تا اون موقع بی حس میشی منم باور کردم اما دقیقا بعد از 1 دقیقا صدای گریه شما جوجه ی من بلند شد وای که خیلی خوشحال بودم و فقط خدا رو شکر میکردم  نشونم دادنت بی نظیر بودی فرشته ی من و شما کوچولوی من ساعت 7 شب 4 مرداد 1393 به دنیا اومدی عشق ماماااااااااااااان

دوست دارم گل پسرم با اومدنت کلی شادی اوردی تو دلامون مامانی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کاکل زری می باشد